طاهاطاها، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 20 روز سن داره

قصه من و طاها

این مدت چی شد...

سلام عزیزم.این مدت پر از خاطره بود . چهارشنبه اول مرداد جشن نامزدی عمو محمد بود .شما هم که مثل همیشه از جمعیت میترسیدی و گریه میکردی.ولی خوب یه جورایی دووم آوردیم و تا آخر مراسم موندیم. سه شنبه 7 مرداد عید فطر بود.یعنی اولین عید فطر شما .دایی جونها و زندایی جونها و خاله جون و داداش ایلیا هم اومدند . خلاصه جعممون جمع بود .همون شب برای اولین بار بدون تکیه گاه یکی دو ثانیه وایستادی . فرداش چهارشنبه همه با هم رفتیم جنگل که خوش گذشت . چون گوشی منو دوباره با آب دهن مبارکت آب بندی کرده بودی و تو کما فرستاده بودی ، صبح چهارشنبه رفتیم و یه گوشی جدید خریدیم.عمرا دیگه بدم دستت . شب چهارشنبه 8 مرداد هم مراسم حنا بندان پسر عموی من ب...
11 مرداد 1393

چکاپ هفت ماه و پنج روزگی

سلام گل پسر.دیروز 93/4/29 واسه بردمت بهداشت.آخه هفت ماهگی نبردمت واسه اندازه گیری قد و وزن . وزنت : 9/150    قدت :71     دور سر: 45 وزنت پایین اومده نمیدونم چرا؟یا وزنه شون ایراد داره یا بخاطر کم غذایی و تحرک زیادته.توی راه هم یه کار خرابی کردی که مونده بودم چکار کنم .آخه راه برگشت هم نداشتم و نزدیک بهداشت بودم.توی مرکز هم نی نی های زیادی بودند اما بیشتر از همه شما گریه میکردی.ازم میپرسیدند گرسنه هست؟ من هم با افتخار میگفتم نه میترسه .آخه چرا عشقم؟؟؟!!!!!!!تو راه هم واست یه شلوارک خریدم.شب قبلش هم یه چندتایی واست اسباب بازی گرفتم که عکساش هست . دوستت دارم .   &nbs...
30 تير 1393

هفت ماهگی تمام و ورود به هشت ماهگی

عزیز دلم امروز سه شنبه 93/4/24 هفت ماهگیت تمام شد .خدا رو شکر که این مدت به خوبی گذشت . این چند روز عکسهای زیادی ازت گرفتم و دست پر اومدم.چند روز پیش بردیمت جنگل و برای اولین بار یکم نشستیم و تو هم حسابی حال کردی که از عکسات پیداست . تغییر و تحولات : نون میخوری. وقتی کاری دارم یا میخوام غذا بخورم نون میدم دستت و کلی باهاش مشغول میشی و یکم هم ازش میخوری .از غذاها فقط آش رو میخوری .میوه ها رو هم دوست داری امتحان کنی.مخصوصا سیب که تیکه های خیلی کوچولوشو میزارم دهنت میخوری .از قطره خوردن متنفری .از وقتی هم که سرسری یاد گرفتی موقع قطره خوردن سرسری میکنی تا نتونم دهنت بریزم .آخرش هم به گریه جنابعالی ختم میشه .موقع پوشک عوض کردن هم داستا...
24 تير 1393

سرسری

سلام گلم.بالاخره سر سری رو هم یاد گرفتی .دیروز سه شنبه  17تیر ماه توی 6 ماه و 24 روزگیت سر سری کردی . یه مدته واسه دست زدن داری تلاش میکنی اما هنوز یاد نگرفتی .دیروز وقتی سرسری میکردی دستات رو هم بالا و پایین میکردی.کــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلی هم خودت ذوق میکردی .حیف که نمیشد ازت عکس بگیرم چون خیلی وول میخوردی.ایستادنت هم خیلی خوب شده .درکل بیشتر دوست داری بایستی تا بشینی.کافیه دستت به جایی برسه اونوقت میگیریش و بلند میشی .یه وقتهایی هم دستت رو ول میکنی و بعد شتلق میخوری زمین .سرت هم مدام به در و دیوار میخوره.همینجور که گریه هات بیشتر شده خندهات هم بیشتر شده .خیلی کنجکاو شدی.تنهایی میری توی اتاقها سرک میکشی .دیش...
18 تير 1393

اولین ماه رمضان

سلام عزیزم .ماه رمضان هم رسید  . امسال اولین سال ماه رمضانت رو تجربه میکنی.البته الان که مینویسم 4 رمضان بامداد چهارشنبه 11 تیر ماه هست و چند روز از اول ماه گذشته.دقیقا 6 ماه و 18 روز سن داری .هنوز خیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلی کوچولویی که حتی نمیتونی روزه کله گنجشکی بگیری .من هم بخاطر تو نمی تونم مثل پارسال روزه بگیرم.ایشالله بزرگ شدی هم نمازات رو سر وقت میخونی و هم روزه هاتو کامل می گیری .                                    &...
11 تير 1393

پیشرفتهای آقا کوچولو

سلام گلم .این چند روز یه جورایی نسبت به روزهای دیگه پر خاطره تر بود واسمون که دلم نیومد ننویسم.شنبه (93.3.31 ) اولین بار بود که چند تا قاشق آش خوردی .خیلی خوشحال شدم .هرچند که دوباره این دو روز قاشق رو قبول نکردی و باشیشه امروز بهت آش دادم.دیروز هم که هیچی نخوردی .غروب شنبه با هم رفتیم خرید و یه چندتایی واست اسباب بازی خریدم .شبش هم برای اولین بار توی مراسم خاستگاری شرکت کردی .آخه عمو جون داره کم کم متاهل میشه .چه خاستگاری بود .همه داشتند فوتبال ایران و آرژانتین رو نگاه میکردند و یادشون رفته بود واسه چی اومده بودند .تو هم که قربونت برم همش در حال گریه و نق نوق بودی .خلاصه تا بیام خونه کچلم کردی .چندتا عکس ازت گرفتیم که توی دوربین عمه جونه ...
3 تير 1393

180 روزگی و ورود به هفت ماهگی

با پنج روز تاخیر امروز پنجشنبه 29 خرداد واکسن شش ماهگیت رو زدی .الهی قربونت بشم که از همون اول ترسیده بودی و گریه میکردی .خوب شد مادرجون هم همراهمون بود وگرنه تنهایی سخت میشد.بعد از اینکه اومدیم خونه و بابایی رو بعد دو روز دیدی تو بغلش با لالایی که واست می خوند دو دقیقه ای خوابیدی .معلوم بود دل تنگش شده بودی .یک کوچولو هم تب کردی اما خدا رو شکر تا حالا به نسبت خوب بودی و زیاد اذیت نکردی .ایشالله امشب هم حالت خوب باشه و مشکلی پیش نیاد . این ماه خیلی تغییر کردی .از سینه خیز رفتن و روروک سواری گرفته تا چهار دست و پا رفتن و نشستن .دو سه روزه که داری واسه ایستادن تلاش میکنی .خیلی وروجک شدی و بیشتر از قبل باید حواسم بهت باشه .کارای خطرناک ...
29 خرداد 1393

اولین تلاشهای آقا طاها برای نشستن

سلام گلم . امروز باز هم یه چیز جدید یاد گرفتی .توی پنج ماه و 27 روزگیت (چهارشنبه 93/3/21 )، به شیوه ی خودت نشستی .قبلا میتونستی مدتی رو وقتی خودم درستت میکردم نشسته بمونی  اما امروز از چهار دست و پا خودت برگشتی و نشستی . فکر کنم کار سختی بود چون خیلی گریه کردی... . 1...   2...   3...   4...   5...   6...   طفلکی پاش هم گیر کرده بود...   خسته شدی پسرم!!!   ...
21 خرداد 1393

شروع غذا خوردن

عزیز دلم دیروز دوشنبه 93/3/12 من و بابایی بردیمت پیش دکتر شیروانی .می خواستم وضعیتت رو بدونم که چطوریه. اول که وارد مطب شدیم هر کسی نگات میکرد و بهت می خندید زود غریبی می کردی و لب و لوچه ات آویزون میشد و آماده گریه می شدی .بخاطر همین دیگه هیچکس جرات نمی کرد نگات کنه. اما بعد از مدتی یخت آب شد و شروع کردی به آواز خوندن. وقتی دکتر تو رو دید طبق معمول بهم گفت که وزنت زیاده و بایست قطره آهن بخوری.غذا رو هم میتونی شروع کنی.من هم خیلی ذوق کردم که دیگه غذاخور داری میشی .برگشت رفتیم خونه مادرجون تا واست فرنی درست کنه .مادرجون هم گفت به روی چشم. مادرجون یه صندل خوشگل هم واست خریده بود که پوشیدم پات دیدم واست بزرگه.دیدی مامانی همه منتظر بزرگ شدنت ان...
13 خرداد 1393