طاهاطاها، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 20 روز سن داره

قصه من و طاها

دو ماهگی

عزیر دلم اینجا عکسهای چهل روزگی و دو ماهگیت رو گذاشتم . من و بابایی تهنای تهنا تو رو وقتی چهل روزه بودی ( 92/11/2 چهارشنبه ) بردیم حموم .  توی دو ماهگیت با پدرجون و مادرجون رفتیم واکسن زدی . یکم گریه کردی اما خدا رو شکر تب نکردی . وزنت 6/900کیلو و قدت 62 سانتیمتر بود.اولین جشن تولدی هم که با هم رفتیم جشن تولد داداش ایلیا (پسر خاله) بود که فردای واکسن ردنت بود. یک اتفاق خوب دیگه ای که افتاد تنظیم خوابت بود که توی 24 ساعت درست شد. تو شبها تا صبح بیدار بودی و روزها میخوابیدی . اما چهارشنبه شب (92/11/17) وقتی 53 روزه بودی از شب تا غروب فرداش نتونستی خوب بخوابی و فرداش از ساعت 8 شب تا 9 صبح خوابیدی ... خواب بعد از حموم چهل روزگی... ...
24 فروردين 1393

تولدت مبارک

 شب قبل از تولد طاها کوچولو براش یک عالمه آرزو های خوب داشتم. با تمام این آرزوهای خوب کوچولوی من صبح یکشنبه 92/9/24 ساعت 9 و30 دقیقه بدنیا اومد . بابایی ،مادرجونش و خاله هدی هم بودند.همه منتظر اومدنش بودند.بعد از اینکه به هوش اومدم خیلی سعی می کردم چشمام زودتر باز بشه تا عسلم رو ببینم. اولین بار که دیدمش خیلی واضح نبود اما به نظرم خیلی شبیه باباییش بود.دوست داشتم بغلش کنم اما نمیتونستم. از ته دل خوشحال بودم که کوچولوی من سالم و سلامت بدنیا اومد.همه هم از دیدنش ذوق زده شدند.بالاخره فرداش اومدیم خونه تا توی خونه جدیدمون زندگی سه تایی رو تجربه کنیم.روزهای قشنگی بود. خیلیها واسه کمکمون اومده بودند که دستشون درد نکنه مثل مادرجونهاش،پدر جون،...
24 فروردين 1393

یک ماهگی

توی این پست عکسهای یک ماهگیت رو گذاشتم مامانی.چقدر زود گذشت .اولین باری که رفتی خونه پدر جون و مادر جون، اولین باری که رفتی خونه خاله و عمه ، اولین مهمونی ، اولین انگشت خوردن، اولین آقه ، اوو و... گفتن ، اولین خندهات ، اولین روزی که ازت تنهایی نگهداری کردم و... همه همه زود گذشتند. خیلی از اولین ها هم هست که هنوز تجربه اش نکردم و صمیمانه منتظر رسیدنشون هستم.این اولینها شاید باهم فرق داشته باشند اما یه چیز توشون مشترکه و اون هم هیجان و شادی غیر قابل وصف من و باباییه ... اولین گلم خدا اولین پشت و پناهت باشه ایشاالله ...   توی این عکس نازت 24 روزه ای(92/10/17 سه شنبه )   یک ماهگیت ...   ...
24 فروردين 1393

حمام ده روزگی

خیلی خوشحالم که همه چیز خوب پیش رفت. مامانی بدون مشکلی بخیه اش رو کشید. تو نافت افتاد.یادمه وقتی از نافت خون می اومد من گریه ام می گرفت. آخه دلم نمیاد این چهره معصومت اذیت بشه.خدا روشکر که زردیت هم از بین رفت. بالاخره ده روزگیت هم گذشت و مادر جون تو رو حموم کرد. دستش درد نکنه که اگه کمکهاش نبود من و بابایی خیلی اذیت میشدیم.این دومین باری که حموم رفتی... حموم ده روزگی طاها جونی...     این هم رضایت آقا طاها پس از لباس پوشیدن.داره آماده میشه واسه خوابیدن... ...
23 فروردين 1393