شروع غذا خوردن
عزیز دلم دیروز دوشنبه 93/3/12 من و بابایی بردیمت پیش دکتر شیروانی.می خواستم وضعیتت رو بدونم که چطوریه. اول که وارد مطب شدیم هر کسی نگات میکرد و بهت می خندید زود غریبی می کردی و لب و لوچه ات آویزون میشد و آماده گریه می شدی.بخاطر همین دیگه هیچکس جرات نمی کرد نگات کنه. اما بعد از مدتی یخت آب شد و شروع کردی به آواز خوندن. وقتی دکتر تو رو دید طبق معمول بهم گفت که وزنت زیاده و بایست قطره آهن بخوری.غذا رو هم میتونی شروع کنی.من هم خیلی ذوق کردم که دیگه غذاخور داری میشی.برگشت رفتیم خونه مادرجون تا واست فرنی درست کنه.مادرجون هم گفت به روی چشم. مادرجون یه صندل خوشگل هم واست خریده بود که پوشیدم پات دیدم واست بزرگه.دیدی مامانی همه منتظر بزرگ شدنت اند گلم.فرنی هم آماده شد .گفتم الان همشو می خوری .اما متاسفانه خیلی خوشت نیومد و همون اول دست زدی توی کاسه تا همشو بریزی.بعدش هم ختم شد به گریه و نق و نوق.امروز هم بدتر از دیروز.یعنی غذاخوردن اینقدر سخته؟!!! منتظر اون روزیم که قاشق رو بگیری تو دستت و واسه غذا خوردن عجله داشتی باشی.
اولین غذات نوش جونت خوشگلم...
این چی بود من خوردم مامان؟
مامان بگیر وگرنه میرزمش...
بازم؟!!! دیشب گفتم نمیخوام...
قاشق رو برعکس گرفتی طاها جون...
اینقدر غذا خوردن درد داره ؟!!!
یک راه واسه پرت کردن حواس(حداقل اینجوری یک قاشق خوردی)...
مثل اینکه خیلی مهمه...
بی خیال شو پسرم...
مامان من خوابم میاد...
من خوابم میاد برو دیگه...
دیدی خوابیدم...
مادرجون دستت درد نکنه...