طاهاطاها، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 7 روز سن داره

قصه من و طاها

                       

خیلی خبرها...

سلام از تولد 2 سالگیت تا حالا نشد چیزی بزارم تو وبلاگت.اما بالاخره طلسمش شکست... بزرگترین اتفاق این بود که قبل سال جدید اسباب کشی کردیم و رفتیم تویه خونه جدید خودمون. بعدش هم تولد محمد امین جون تویه 24 فروردین .مثل همیشه تابستون به جنگل میرفتیم.دایی ها و زنداییها میومدند.با خاله و داداشی بازی می کردی . خونه مادرجون و پدرجون می رفتیم و ... خیلی هدیه گرفتی و چیزهایی واست خریدند و خریدیم که از قلم افتادند و نشد ازشون واست عکس بگیرم. یه چیز مهم دیگه این بود که بالاخره تونستم از پوشک بگیرمت .تابستون 94 و اردیبهشت 95 باهات کار کردم اما نتیجه ای نگرفتم تا بالاخره 19 شهریور شروع کردم و تو اولین بار 21 شهریور تونستی ...
5 مهر 1395

تولد دو سالگی

عزیز دلم دو سالگیت مبارک. درسته که دو ماهی ازش گذشته اما هنوز واسم تازگی داره.حالا دیگه واسه خودت مردی شدی. کیک تولدت هم خیلی داستان داشت واسمون .امسال واسه تولدت کسی رو دعوت نکردیم.یه تولد کوچولو سه نفره داشتیم.اولین کیکی که بابا واست خرید تو راه افتاد زمین و له شد .دومیش که به مناسبت شب یلدات خریدیم هم تا لحظه آخر سالم موند اما وقتی رفتیم خونه مادرجون دیدیم تو ماشین در پاکتش افتاده روش و بازم خراب شد .دل بابات آروم نگرفت تا کیک سومی رو واست چند روز بعد خرید که این دفعه سالم اومد خونه .اما کیک اول مزه ی خاص و بهتری داشت همچنین خاطره اش . واسه تولد دو سالگیت مادرجون مامانی یه سویشرت و پنجاه تومن ، مادر جون بابایی پنجاه توم...
19 بهمن 1394

مشهد تا یکسال و ده ماهگی

عزیز دلم بالاخره تویه یکسال و هشت ماهگی یعنی 17 شهریور 94 رفت مشهد . این اولین باری بود که میبردمت زیارت . شیطنتهات و کنجکاویهات باعث میشد که نتونیم زیاد تو حرم بمونیم ولی برای تجربه اول خوب بود و خوش گذشت. از موقع غذا خوردنت هم نگم بهتره. بعد از مشهد چون نزدیکهای اول مهر بود بردمت مهد. و دوباره مجبور شدم پوشکت کنم چون اصلا همکاری نمیکردی.اولا واسه مهد رفتن گریه می کردی اما به مرور زمان واست عادی شد و دیگه گریه نمیکنی.وسطهای مهر هم عروسی فامیلای مامانی بود که بهت خوش گذشت... تویه یکسال و ده ماهگی هم با بابایی واسه اولین بار رفتی آرایشگاه مردونه کنار خونمون . خیلی گریه کردی از آرایشگاه میترسی... تولدت هم نزدیکه . هنوز برنامه خاصی ...
22 آبان 1394

یک سال و هشت ماه و دوازده روزگی و خاطراتش

تابستون امسال هم مثل پارسال به جنگل و کوه رفتیم که عکساش هست. اما مهمترین اتفاق این دوره از پوشک گرفتنت بود که رسما از 94.5.17 شنبه تویه نوزده ماه و بیست و سه روزگیت شروع شده و هنوز هم ادامه داره.چند روز اول واقعا سخت بود واسم.چون اصلا همکاری نمیکردی . هر کجا که جیش می کردی.ساعت و برنامه مشخصی هم نداشت.الان یکم ساعتهات بهتر شده مثلا هر چهل دقیقه می برمت دستشویی.اما این وسطها ممکنه باز هم جاتو خیس کنی.تا الان که با زبان نگفتی جیش داری.فقط از حرکاتت می فهمم.خیلی دوست دارم زودتر یاد بگیری و نگرانتم. چون هم مدرسه ها داره باز میشه هم هوا کم کم داره سرد میشه و از همه مهمتر تو باید بری مهد. نمیدونم تویه مهد وضعیتت چطور میشه اما مجبور بودم که ...
5 شهريور 1394

یک سال و هفت ماه و یک روز

نوزده ماهگیت مبارک عزیزم. از پست قبلی تا الان خیلی تغییر نکردی. اگه خوابیدن و غذا خوردنت درست شه دیگه با هم مشکلی نداریم .شبها دیر میخوابی و دم صبح بیدار میشی گریه می کنی .امروز صبح که خیلی گریه کردی.بهت دست هم میزدم خوشت نمیومد میگفتی نه نه.مونده بودم چکار کنم که بابایی سی دی آهنگتو روشن کرد و صداشو زیاد کرد.تو هم آروم شدی و خوابیدی.اسم منو تقریبا بلدی تلفظ کنی و از بابایی یاد گرفتی .به نکن میگی ن نون.به چشم میگی بسشم. وقتی بابایی از سر کار میاد یا میخواد بره بیرون سریع دمپاییاتو جفت میکنی که باهاش بری.کمی لج باز شدی و ...   . یه وقتهایی خسته میشم اما بزرگ که شدی تلافی شو سرت در میارم. ایندفعه میخوام عکسهایه...
25 تير 1394

دوباره عمه شدم (مخصوص کوثر جون و مهرسا جون)

تبریک میگم . به خودم ، پدر و مادرم ، آبجیم مخصوصا به داداشا و زنداداشام تبریک میگم. یه فرشته کوچولویه دیگه به خانواده مون اضافه شد .فرشته کوچولویه قبلی که نشد واسش پست بزارم کوثر نازمونه که دخترمون عجول بود و تویه شش ماهگی بدنیا اومد .قرار بود ده تیر بدنیا بیاد و چهار روز از دختر عموش بزرگتر بشه.اما صبرش تموم شد و یکشنبه 30 فروردین قدم های کوچولوشو رو زمین گذاشت . طاها هم خیلی اذیتش کرد و یه بار پاشو خون آورد .اما الان عکسشو تو گوشی ببینه بهش میگه کوکه (یعنی کوثر) و بوسش میکنه . دومین فرشته کوچولومون مهرسا جونه که چهارده تیر یکشنبه بدنیا اومد و ما رو دوباره خوشحال کرد .هنوز ندیدیمش اما مشتاق دیدارشم . کوثر جون و مهرسا...
18 تير 1394

18 تا 19 ماهگی

سلام عزیزم. تویه یکسال و نیمگیت رفتیم بهداشت.من و تو. وزنت 13 کیلو قدت 82 و دور سرت 49 بود. بعدش هم واکسنتو زدیم. تا قبل واکسن خیلی خوب بودی و تویه بهداشت راه میرفتی و با نی نی هایه بغل مامانشون بازی میکردی اما موقع واکسن من و یه نفر دیگه نگهت داشتیم چون خیلی گریه میکردی و میترسیدی.خلاصه این کوه واکسن یک سال و نیمی از رو دوشم برداشته شد.چون همه ازش بد میگفتند و منم ترسیده بودم.روز اول یکم تب کردی و می لنگیدی.اما از روز دوم بهتر شدی و خدا رو شکر حالت خوب شد. وضعیتت : به آب میگی باب. به اسم اعضای بدن دست و پا و گوش و مو رو خوب تلفظ میکنی.به چشم میگی تشم.به بینی میگی نی نی. به انگشت میگی انگو. با آهنگ مخصوصا آهنگ فیلم پایتخت میرقصی ...
18 تير 1394

یک سال و پنج ماه و بیست و پنج روزگی

تو این پست میخوام خبرهای تصویری بزارم... سفر به روستای کنداب   سفر به روستای رادکان   تولد من و فوت کردن شمع توسط تو   جنگل   خرید من   هدیه پدرجون...   سوغاتیه مادرجون از کربلا خرید مادرجون   1 2   3   4   تولد بابایی   عضو جدید خانواده کوثر کوچولویه ناز...   وروجکهایه خونه مامانم...   خوابیدن هایه یه هویی &nbs...
18 خرداد 1394