این مدت چی شد...
سلام عزیزم.این مدت پر از خاطره بود .
چهارشنبه اول مرداد جشن نامزدی عمو محمد بود.شما هم که مثل همیشه از جمعیت میترسیدی و گریه میکردی.ولی خوب یه جورایی دووم آوردیم و تا آخر مراسم موندیم.
سه شنبه 7 مرداد عید فطر بود.یعنی اولین عید فطر شما.دایی جونها و زندایی جونها و خاله جون و داداش ایلیا هم اومدند . خلاصه جعممون جمع بود.همون شب برای اولین بار بدون تکیه گاه یکی دو ثانیه وایستادی.
فرداش چهارشنبه همه با هم رفتیم جنگل که خوش گذشت. چون گوشی منو دوباره با آب دهن مبارکت آب بندی کرده بودی و تو کما فرستاده بودی ، صبح چهارشنبه رفتیم و یه گوشی جدید خریدیم.عمرا دیگه بدم دستت.
شب چهارشنبه 8 مرداد هم مراسم حنا بندان پسر عموی من بود.خوش گذشت.شما اولش خواب بودی.بعدش با زیاد شدن صدای آهنگ نی نای نی نای میکردی و چند بار دست زدی.این اولین باری بود که دست زدی.
فرداش پنجشنبه 9 مرداد عروسی بود.تا وسطهای جشن مدام بیقراری میکردی و آخرش هم خوابیدی.
تمام این مدت منتظرتعطیلات عید فطر و مهمونیهاش بودم که به سرعت برق گذشت.دایی ها که رفتند.اما خاله جون یه مدتی پیشمون هست.
الان که این پستت رو میزارم 7 ماه و 18 روزه ای.
طاها کوچولوی عشق آینه داره خودشو واسه مراسم عموش آماده میکنه...(93/5/1 ).
طاها و لباسشویی...
این یعنی من میخوام آب باری کنم...
سوغات دایی مقداد و زن دایی از مشهد...
هدیه دایی مهدی و زندایی ...
پسر ما هم فقط آش میخوره...
93/5/8 جنگل...
93/5/8 چهارشنبه مراسم حنا بندان...
93/5/9 پنجشنبه بعد از مراسم عروسی...