طاهاطاها، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 4 روز سن داره

قصه من و طاها

خاطرات نه ماهگی

بالاخره روزی که ازش میترسیدم رسید .از سه شنبه اول مهر بایست میرفتم سر کار و از تو جدا میشدم.توی نه ماه و هشت روزگیت رفتم سرکار و قبلش صبح ساعت 6:30 دقیقه به طرف خونه مادرجون حرکت کردیم.از همون ساعت سرحال و شاداب بیدار شدی و آماده شیطنت بودی .ما هم تو دلمون میگفتیم بیچاره مادرجون که قراره تا ظهر با شیطنتهات سر کنه .موقع برگشت دل توی دلم نبود که تو رو ببینم.اومدم خونه دیدم روی شکم پدرجونت نشستی و داری باهاش بازی میکنی.وقتی منو دیدی خندیدی و بهانمو گرفتی.از همون روز اسباب کشی اصلیمون شروع شد و تا جمعه همون هفته ادامه داشت .شنبه مدرسه رفتن واسم خیلی سخت شده بود و دلتنگت میشدم.از اول هفته هم دنبال برنامه های جشن دندونی میرفتم.چهارشنبه 9 مهر توی ...
22 مهر 1393

برگشتیم... ورود به ده ماهگی

سلام خوشگلم.بالاخره دوشنبه ۲۴ شهریور برگشتیم خونه.دقیقا سر نه ماهگی تمامت.خوب بود و خوش گذشت.چون دیدارها تازه شد. اتفاقات مهم این مدت : توی هشت ماه و بیست و شش روزگیت یعنی بیست شهریور پنجشنبه؛ سومین دندونت یا همون دندون جلویی از بال جونه زد و اومد بیرون.دیروز هم چهارشنبه ۲۷ شهریور توی نه ماه و سه روزگیت خودت دوبار تنهایی از روی زمین بلند شدی.امروز هم برای اولین بار یک قدم تنهایی برداشتی.صبح بردمت چکاپ نه ماهگی.همه چیز خوب بود.بعدش هم چهل دقیقه گذاشتمت پیش مادر جونت تا تنهایی کنارش عادت کنی.چون من از اول مهر باید برم سر کار و تنها می مونی.برای شروع خوب بود چون غریبی نمیکردی.مادر جون هم خیلی دوستت داره و حواسش بهت هست.یکم خیالم راحت شد.ح...
28 شهريور 1393

اولین سفر ییلاقی٬ اولین آتلیه

سلام  وروجکم .آخرین ماه اولین تابستونت رو داری میگذرونی. پنج شهریور ( هشت ماه و دوازده روز) همکارای من برای بار دوم خونمون اومدند تا تو رو ببینند.شما هم از دیدن بچه های کوچولوشون که از تو بزرگتر بودند خیلی هیجان زده شده بودی اما چون نمیتونستم با وجود تو ازشون پذیرایی کنم با باباییت فرستادمت خونه عمه زهرا. شش شهریور  پنجشنبه (۸ ماه و ۱۳ روز) به اتفاق پدرجون و مادرجون به روستای ییلاقی درازنو رفتیم و این اولین باری بود که به اونجا میرفتی .یک شب خوابیدیم و فرداش برگشتیم.محیط بیرون رو دوست داشتی و نسبت بهش کنجکاو بودی.تمام نگرانیم هم این بود که سرما نخوری.آخه اونجا شبهاش سرده و باید بخاری روشن بشه.خدا رو شکرسرما نخوردی و یکم آفتا...
11 شهريور 1393

دو روز تب ، دو روز جنگل

گل مامانی سلام .اولین مریضیت توی هشت ماه و چهار روزگیت اتفاق افتاد .سه شنبه 28 مرداد تب کردی .روز اول چند بار پاشویت کردم و بهت استامینوفن دادم.غذاتو هم نخوردی.روز دوم چهارشنبه صبح دیدم بازم تب داری و تبت 38 درجه مثل روز قبل بود.با هم رفتیم دکتر .  اما چون علامتی مثل تهوع و ... رو نداشتی دکتر چیزی تجویز نکرد.اما غروب تبت بیشتر شد.و تا 38/8 هم رسیده بود تهوع و اسهال هم داشتی .غذا هم نمیخوردی و بی طاقت شده بودی.تنها چیزی هم که میخوردی چایی بود و شیر.شب به پیشنهاد دکتر دلگری واست شیاف گذاشتم تا خدایی نکرده تبت بالا نره.خدا رو شکر صبح حالت کاملا خوب شده بود و دیگه نگران نبودم .یه بیماری ویروسی دو روز اذیتت کرد. صبح پنجشنبه 30 مرداد ...
2 شهريور 1393

هشت ماهگی تمام و ورود به نه ماهگی

طاها جونی مامان دیروز 24 مرداد جمعه هشت ماهگیت تمام شد و وارد نه ماهگی شدی. تغییرات: مهمترینش اینه که دوتا دندون کوچولو در آوردی .ایستادنت خیلی بهتر شده .از حالت ایستاده به نشستن رو یاد گرفتی و کمتر سرت میخوره زمین.قبلا عدد ده رو خیلی دوست داشتی و همش میگفتی ده ده ده .اما جدیدا عدد به عدد دو هم علاقه پیدا کردی و دو دو دو هم میگی .شیشه شیر رو کلا بیخیال شدی من هم نمیدونم وقتی برم سر کار باید چکار کنم که شیشه نمیخوری .وابستگیت به من و بابایی بیشتر شده و همیشه دنبال مایی .بابا رو خیلی تکرار میکنی و احساس میکنم معنیشو میفهمی ،مامان رو تا دو روز پیش تکرار نمیکردی .اما این دو روزه گهگاهی توی گریه هات مامان رو تکرار می کردی و...
25 مرداد 1393

رویش اولین مروارید

سلام گلم.بالاخره در پنجشنبه 16 مرداد (هفت ماه و بیست و سه روزگیت ) اولین مرواریدت در اومد و هممونو خوشحال کرد .انگشتمو گذاشته بودم روی لثه ات که دیدم یه چیز تیزی روشه.بلـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه خودش بود .خدا روشکر. در کنار این مرحله از رشدت خبرهای دیگه ای هم هست. این مدت خاله جون پیشمون بود و خیلی بهمون خوش گذشت .یکشنبه 12 مرداد با هم به بازار رفتیم و شبش دوباره به پیاده روی رفتیم.این اولین باری بود که با هم پیاده روی می رفتیم.تو هم توی کالسکه بودی و بخاطر همین نشد خیلی سمت جنگل بریم .ولی برای تجربه اولت خوب بود . دوشنبه 13 مرداد (هفت ماه و بیست روزگیت ) به اتفاق مادر جون و پدر جون و خانواده خاله هدی ب...
18 مرداد 1393

این مدت چی شد...

سلام عزیزم.این مدت پر از خاطره بود . چهارشنبه اول مرداد جشن نامزدی عمو محمد بود .شما هم که مثل همیشه از جمعیت میترسیدی و گریه میکردی.ولی خوب یه جورایی دووم آوردیم و تا آخر مراسم موندیم. سه شنبه 7 مرداد عید فطر بود.یعنی اولین عید فطر شما .دایی جونها و زندایی جونها و خاله جون و داداش ایلیا هم اومدند . خلاصه جعممون جمع بود .همون شب برای اولین بار بدون تکیه گاه یکی دو ثانیه وایستادی . فرداش چهارشنبه همه با هم رفتیم جنگل که خوش گذشت . چون گوشی منو دوباره با آب دهن مبارکت آب بندی کرده بودی و تو کما فرستاده بودی ، صبح چهارشنبه رفتیم و یه گوشی جدید خریدیم.عمرا دیگه بدم دستت . شب چهارشنبه 8 مرداد هم مراسم حنا بندان پسر عموی من ب...
11 مرداد 1393