خاطرات نه ماهگی
بالاخره روزی که ازش میترسیدم رسید .از سه شنبه اول مهر بایست میرفتم سر کار و از تو جدا میشدم.توی نه ماه و هشت روزگیت رفتم سرکار و قبلش صبح ساعت 6:30 دقیقه به طرف خونه مادرجون حرکت کردیم.از همون ساعت سرحال و شاداب بیدار شدی و آماده شیطنت بودی .ما هم تو دلمون میگفتیم بیچاره مادرجون که قراره تا ظهر با شیطنتهات سر کنه .موقع برگشت دل توی دلم نبود که تو رو ببینم.اومدم خونه دیدم روی شکم پدرجونت نشستی و داری باهاش بازی میکنی.وقتی منو دیدی خندیدی و بهانمو گرفتی.از همون روز اسباب کشی اصلیمون شروع شد و تا جمعه همون هفته ادامه داشت .شنبه مدرسه رفتن واسم خیلی سخت شده بود و دلتنگت میشدم.از اول هفته هم دنبال برنامه های جشن دندونی میرفتم.چهارشنبه 9 مهر توی ...
نویسنده :
مامان طاها
15:21