طاهاطاها، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 28 روز سن داره

قصه من و طاها

اولین سفر ییلاقی٬ اولین آتلیه

1393/6/11 10:56
نویسنده : مامان طاها
878 بازدید
اشتراک گذاری

سلام  وروجکملبخند.آخرین ماه اولین تابستونت رو داری میگذرونی.

پنج شهریور ( هشت ماه و دوازده روز) همکارای من برای بار دوم خونمون اومدند تا تو رو ببینند.شما هم از دیدن بچه های کوچولوشون که از تو بزرگتر بودند خیلی هیجان زده شده بودینیشخند اما چون نمیتونستم با وجود تو ازشون پذیرایی کنم با باباییت فرستادمت خونه عمه زهرا. شش شهریور  پنجشنبه (۸ ماه و ۱۳ روز) به اتفاق پدرجون و مادرجون به روستای ییلاقی درازنو رفتیم و این اولین باری بود که به اونجا میرفتیهورا.یک شب خوابیدیم و فرداش برگشتیم.محیط بیرون رو دوست داشتی و نسبت بهش کنجکاو بودی.تمام نگرانیم هم این بود که سرما نخوری.آخه اونجا شبهاش سرده و باید بخاری روشن بشه.خدا رو شکرسرما نخوردی و یکم آفتاب پوستتو سوزوند.اما بدترین حالتش این بود که هر چیو میدیدی میخواستی بخوریناراحت.جدیدا همه چیزو میزاری تو دهنت و میخوای بخوری.وقتی هم میفهمم و میخوام درش بیارم دهنتو باز نمیکنی و لج میکنیکلافه.توی روز دومی که درازنو بودیم جمعه هفت شهریور (۸ ماه و ۱۴ روز) برای اولین بار بابای کردیهورا.چند روز قبلش هم دست دادن هنگام سلام کردن رو یادگرفتیهورا.خیلی خوشحال شدیم مخصوصا من که این چیزا خیلی واسم مهمه و باهات تمرین میکنم.از خود راضی

دیروز ده شهریور  دوشنبه ( ۸ ماه و ۱۷ روز) هم برای اولین بار بردمت آتلیههورا.چون زود خسته میشی آتلیه ات رو دو مرحله ای کردم.یه بار منو و تو و بار دیگه با بابا . دیروز از همون موقع که میخواستیم از خونه بریم شروع کردی به نق و نوق .وسطای کار هم شروع کردی به گریه که دیگه زودتر تمومش کردیم و اومدیم خونهمنتظر.اما واسه تجربه اول خوب بود.حالا مونده چند هفته دیگه هم با بابایی بریم و بعد عکسا رو تحویل بگیریم.

امروز هم واسه بار دوم داریم میریم تهران.البته این بار به همراه پدرجون و مادرجونقلب.خدا به داییها و خالت رحم کنه چون خیلی شیطون و خرابکار شدیخندهقهقهه.البته خدا به من هم رحم کنه.گریه

امروز سه شنبه یازده شهریور ۸ ماه و ۱۸ روز سن داری.ماچ

اولین باری که جای گازت رو دستم موند...

 

 

آماده کردن وسایل مهمونی...

 

                                 

 

 

تازگیا هم دیگه یاد گرفتی چطور کشو رو بریزی بیرون...

 

 

روستای دروازنو...

 

خریدای این چند روز من...

 

قبل از رفتن به آتلیه...

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

عاطفه مامان ستیا
13 شهریور 93 13:41
ما عکس میخوایمممممممممعکس عسلمممممم
مامان طاها
پاسخ
الهی خاله جوننشد که بزارم توی اولین فرصت میزارم
دايي مقداد
15 شهریور 93 7:28
خوش اومدي ورو جك
مامان طاها
پاسخ
مرسی دایی جون
مامان ابوالفضل كوچولو
17 شهریور 93 2:14
خوش بگذره طاهاجون...چه پدرجون ومادرجون مهربوني.......مامان باباي مامان طاهان ياباباي طاهاحالا؟
مامان طاها
پاسخ
مرسی خانمی.مامان و بابای مامانه طاهان.هرچند که مامان و بابای بابایه طاها هم خیلی دوستش دارند.