اولین سفر ییلاقی٬ اولین آتلیه
سلام وروجکم.آخرین ماه اولین تابستونت رو داری میگذرونی.
پنج شهریور ( هشت ماه و دوازده روز) همکارای من برای بار دوم خونمون اومدند تا تو رو ببینند.شما هم از دیدن بچه های کوچولوشون که از تو بزرگتر بودند خیلی هیجان زده شده بودی اما چون نمیتونستم با وجود تو ازشون پذیرایی کنم با باباییت فرستادمت خونه عمه زهرا. شش شهریور پنجشنبه (۸ ماه و ۱۳ روز) به اتفاق پدرجون و مادرجون به روستای ییلاقی درازنو رفتیم و این اولین باری بود که به اونجا میرفتی.یک شب خوابیدیم و فرداش برگشتیم.محیط بیرون رو دوست داشتی و نسبت بهش کنجکاو بودی.تمام نگرانیم هم این بود که سرما نخوری.آخه اونجا شبهاش سرده و باید بخاری روشن بشه.خدا رو شکرسرما نخوردی و یکم آفتاب پوستتو سوزوند.اما بدترین حالتش این بود که هر چیو میدیدی میخواستی بخوری.جدیدا همه چیزو میزاری تو دهنت و میخوای بخوری.وقتی هم میفهمم و میخوام درش بیارم دهنتو باز نمیکنی و لج میکنی.توی روز دومی که درازنو بودیم جمعه هفت شهریور (۸ ماه و ۱۴ روز) برای اولین بار بابای کردی.چند روز قبلش هم دست دادن هنگام سلام کردن رو یادگرفتی.خیلی خوشحال شدیم مخصوصا من که این چیزا خیلی واسم مهمه و باهات تمرین میکنم.
دیروز ده شهریور دوشنبه ( ۸ ماه و ۱۷ روز) هم برای اولین بار بردمت آتلیه.چون زود خسته میشی آتلیه ات رو دو مرحله ای کردم.یه بار منو و تو و بار دیگه با بابا . دیروز از همون موقع که میخواستیم از خونه بریم شروع کردی به نق و نوق .وسطای کار هم شروع کردی به گریه که دیگه زودتر تمومش کردیم و اومدیم خونه.اما واسه تجربه اول خوب بود.حالا مونده چند هفته دیگه هم با بابایی بریم و بعد عکسا رو تحویل بگیریم.
امروز هم واسه بار دوم داریم میریم تهران.البته این بار به همراه پدرجون و مادرجون.خدا به داییها و خالت رحم کنه چون خیلی شیطون و خرابکار شدی.البته خدا به من هم رحم کنه.
امروز سه شنبه یازده شهریور ۸ ماه و ۱۸ روز سن داری.
اولین باری که جای گازت رو دستم موند...
آماده کردن وسایل مهمونی...
تازگیا هم دیگه یاد گرفتی چطور کشو رو بریزی بیرون...
روستای دروازنو...
خریدای این چند روز من...
قبل از رفتن به آتلیه...