طاهاطاها، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 4 روز سن داره

قصه من و طاها

18 تا 19 ماهگی

سلام عزیزم. تویه یکسال و نیمگیت رفتیم بهداشت.من و تو. وزنت 13 کیلو قدت 82 و دور سرت 49 بود. بعدش هم واکسنتو زدیم. تا قبل واکسن خیلی خوب بودی و تویه بهداشت راه میرفتی و با نی نی هایه بغل مامانشون بازی میکردی اما موقع واکسن من و یه نفر دیگه نگهت داشتیم چون خیلی گریه میکردی و میترسیدی.خلاصه این کوه واکسن یک سال و نیمی از رو دوشم برداشته شد.چون همه ازش بد میگفتند و منم ترسیده بودم.روز اول یکم تب کردی و می لنگیدی.اما از روز دوم بهتر شدی و خدا رو شکر حالت خوب شد. وضعیتت : به آب میگی باب. به اسم اعضای بدن دست و پا و گوش و مو رو خوب تلفظ میکنی.به چشم میگی تشم.به بینی میگی نی نی. به انگشت میگی انگو. با آهنگ مخصوصا آهنگ فیلم پایتخت میرقصی ...
18 تير 1394

یک سال و پنج ماه و بیست و پنج روزگی

تو این پست میخوام خبرهای تصویری بزارم... سفر به روستای کنداب   سفر به روستای رادکان   تولد من و فوت کردن شمع توسط تو   جنگل   خرید من   هدیه پدرجون...   سوغاتیه مادرجون از کربلا خرید مادرجون   1 2   3   4   تولد بابایی   عضو جدید خانواده کوثر کوچولویه ناز...   وروجکهایه خونه مامانم...   خوابیدن هایه یه هویی &nbs...
18 خرداد 1394

اندر احوالات این روزها...

این روزها هوا خوب و بهاریه .بخاطر همین با هم میرفتیم بیرون.از پارکهایه عادی گرفته تا پارکهایه کودک. به تو هم خوش میگذره.چون عاشق راه رفتن و دویدن و بیرون رفتنی.دیگه یاد گرفتی موقع بیرون رفتن باید کفش و کلاه بپوشی.دستمم رو هم میگیری و با هام راه میای.این مدتها دوتا دندون آسیاب بالا هم در آوردی و تا حالا چهارتا دندون آسیاب داری.دستت به اکثر درها میرسه و بازش میکنی.از بعضی صداها میترسی. یه اتفاق مهم هم این بود که 12 اردیبهشت تویه یکسال و 4 ماه و 19 روزگی از شیر گرفتمت.روز و شب اول سخت بود .اما خیلی زود عادت کردی . این روزها همش با شیشه شیر میخوری.همون روز مادر جون هم رفت کربلا و داره امروز میاد.بیشترین کسی که تشویقم کرد که از شیر بگیرم...
19 ارديبهشت 1394

چهارشنبه 94.1.26

عزیز دلم چهارشنبه 26 فروردین تویه 16 ماه و دو روزه گیت پدرجون موهاتو با ماشین زد و منم بعدش با تیغ کچلت کردم .البته چندروز قبل یکم از موهاتو با قیچی کوتاه کردم و گذاشتم واسه یادگاری. بعد از اینکه موهاتو کوتاه کردیم اولین باری که تویه آینه خودتو دیدی اخم کردی.شبش هم هی با کف دستت میزدی تو سرت چون صدا میداد خوشت میومد.ازت پرسیدم موهات کو ؟ دستتو بردی که موهاتو بگیری اما نتونستی.تا الان این شده یه بازی واست و میخندی. چند روز قبل... موهاتو با قیچی بر میدارم واسه یادگاری...   ای کیو سان...   چند روز بعد... ...
19 ارديبهشت 1394

روز مادر 94.1.21

  بی محبت مادر/ یک قنات بی آبم مثل راه بی مقصد /  مثل عکس بی قابم بی محبت مادر / از شکوفه ها دورم یک کبوتر بی بال / یک چراغ بی نورم بی محبتِ مادر / چون لبان بی لبخند ساکتم و غمگینم / مثل بلبلی در بند بی محبت مادر / در دلم صفایی نیست از بهار در قلبم  / هیچ رد پایی نیست    کاش مادر خوبی برات باشم... جمعه 94/1/21 ...جنگل ...
22 فروردين 1394

نوروز 1394

دومین نوروز رو با حضور گرم و نازنینت سپری کردیم. عید امسال هم با تلخی و شیرینی هاش تموم شد.تلخیهایی مثل مریض شدن تو و شیرینهاش مثل مهمونیها و بیرون رفتنامون.هشتم عید بود که یه روز از صبح ساعت نه حالت بد شد و هر نیم ساعت تهوع داشتی .روز اول خیلی بد بود و هم من و هم تو خیلی اذیت شدیم.بردمت پیش دکتر و مجبور شدی واسه بند اومدن تهوعت آمپول بزنی.روز بعدش هم اسهال شدید و دل دردهاش... خدا رو شکر تا سیزده بدر حالت خوب شد و تلافی اون چند روز بیماری و سختی رو با شیطنتهات در آوردی. پیشرفتهایی تویه عید داشتی.دوتا دندون آسیاب( چپ و راست پایین ) در آوردی.وقتی چیزی میخوای و یا جایی میخوای بری دستمون رو میکشی و ما رو میبری یا بلندمون میکنی و بعد...
16 فروردين 1394

آخرین روزهای 1393

سلام عزیزم. الان که دارم این پست رو میزارم ساعت یازده روز جمعه بیست و نه اسفنده و تو حدودا پانزده ماه و پنج روزه ای وکنارم رویه تخت خوابی.ساعت دو و پنج دقیقه صبح فردا عیده و من از فکر کردن بهش هیجان زده میشم .اینکه سال تحویل امسال دومین سالیه که خدا تو رو به ما بخشید و پیش مایی خیلی لذت بخشه.انشالله همه اینو احساس کنند. چهارشنبه هفته قبل بیست اسفند برایه سومین بار بردمت آتلیه .یکشنبه بیست چهارم اسفند هم چکاپ ماه ات بود و بردمت پیش دکتر دلگری.وزنت دوازده کیلو و بود.اما چون خیلی بی تابی میکردی دور سر و قدت رو اندازه نگرفت.یه جایی که میرم دوست داری همش راه بری و همه جا رو ببینی و از بغل من بودن زود خسته میشی.همه که تو رو میبینند از ک...
29 اسفند 1393