یک سال و هشت ماه و دوازده روزگی و خاطراتش
تابستون امسال هم مثل پارسال به جنگل و کوه رفتیم که عکساش هست.
اما مهمترین اتفاق این دوره از پوشک گرفتنت بود که رسما از 94.5.17 شنبه تویه نوزده ماه و بیست و سه روزگیت شروع شده و هنوز هم ادامه داره.چند روز اول واقعا سخت بود واسم.چون اصلا همکاری نمیکردی . هر کجا که جیش می کردی.ساعت و برنامه مشخصی هم نداشت.الان یکم ساعتهات بهتر شده مثلا هر چهل دقیقه می برمت دستشویی.اما این وسطها ممکنه باز هم جاتو خیس کنی.تا الان که با زبان نگفتی جیش داری.فقط از حرکاتت می فهمم.خیلی دوست دارم زودتر یاد بگیری و نگرانتم. چون هم مدرسه ها داره باز میشه هم هوا کم کم داره سرد میشه و از همه مهمتر تو باید بری مهد. نمیدونم تویه مهد وضعیتت چطور میشه اما مجبور بودم که زودتر این برنامه رو باهات شروع کنم.فقط امیدوارم تا قبل از مهد رفتنت خیلی بهتر بشی...
امروز 5 شنبه 5 شهریور بیست ماه و دوازده روزه ای.
دوستت دارم
روستای ییلاقی درازنو که برای دومین بار رفتی...
94.5.15 نوزده ماه و بیست و یک روزگی 93.6.7 هشت ماهگی
خاله جون داداش ایلیا اومدند...
رفتیم جنگل ... مثل پارسال...
94.5.22 نوزده ماه و بیست هشت روزگی 93.5.31 هشت ماهگی
چیزایی که گرفتی...
هدیه دایی مهدی...
هدیه خاله هدی
هدیه مادرجون مامانی...
هدیه مادرجون بابایی...
خرید خودم واست...
اومدن کوثر جون و مهرسا جون... دختر دایی کوچولوها
عکسایه دیشب...
چند مدل خوابیدن...
امروز صبح... 94.6.5 بیست ماه و دوازده روزگی
سن شمار امروز وبلاگت...