طاهاطاها، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه سن داره

قصه من و طاها

آخرین روزهای 1393

1393/12/29 10:53
نویسنده : مامان طاها
647 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیزم.

الان که دارم این پست رو میزارم ساعت یازده روز جمعه بیست و نه اسفنده و تو حدودا پانزده ماه و پنج روزه ای وکنارم رویه تخت خوابی.ساعت دو و پنج دقیقه صبح فردا عیده و من از فکر کردن بهش هیجان زده میشم .اینکه سال تحویل امسال دومین سالیه که خدا تو رو به ما بخشید و پیش مایی خیلی لذت بخشه.انشالله همه اینو احساس کنند.

چهارشنبه هفته قبل بیست اسفند برایه سومین بار بردمت آتلیه .یکشنبه بیست چهارم اسفند هم چکاپ ماه ات بود و بردمت پیش دکتر دلگری.وزنت دوازده کیلو و بود.اما چون خیلی بی تابی میکردی دور سر و قدت رو اندازه نگرفت.یه جایی که میرم دوست داری همش راه بری و همه جا رو ببینی و از بغل من بودن زود خسته میشی.همه که تو رو میبینند از کارات خندشون میگیره و میگند چقدر شیطونه.جدیدا با یه لحن بامزهای چند بار پشت سر هم میگی ماما ماما! اینگار سوزنت گیر میکنه.بالاخره تندیس دست و پات هم تموم شد که خیلی کار سخت و وقت گیری برام بود.تقویم نود و چهارت رو هم گرفتم.دیروز هم فرستادمت خونه مادر جون تا به کارایه خونه و خرید عید برسم.ساعت دوازده شب اومدیم دنبالت.وقتی ماهیهایه تویه دستمون رو دیدی تعجب کردی.بعد از مدتی همش اشارشون میکردی و میگفتی او او او...  .وقتی هم که از تویه تنگ دیدیشون ذوق میکردی.خلاصه نگران ماهیها شدم.میترسم مثل گربه پست قبل بگیریشون و طفلیها بمیرند.  لحظه سال تحویل کلی آرزو هایه خوب دارم که اگه بخوام همش رو جمع کنم تویه یجمله اینه که از خدا میخوام خانواده سه نفره مون رو خوشبخت وشاد و سلامت نگه داره.   نمیدنم امسال با وجود راه رفتن و کنجکاویهایه تو میتونم از مهمونها پذیرایی کنم و به عید دیدنی هم برم  .پارسال که هرجا میبردمت بیرون گریه میکردی.امسال چی میشه؟         پسر یک ساله و سه ماهه و پنج روزه ام خیییییییییییلی دوستت دارم.          

چیزایی که واست خریدم...

 

این کلاه رو هم عمه زهرا واست بافت که خیلی خوشگله .حیف که تو اصلا سرت نمیکنی...

 

لباسی که پدرجون از مشهد خرید...

 

مو فرفریه من...بوسمحبت

 

پسندها (1)

نظرات (1)

♥مامان عطيه و بابا امير♥
13 فروردین 94 21:07
به ” تو ” که میرسم مکـث میکنم انگــار در زیبایی ات چیـزی را جــا گذاشتــه ام ! در صــدایت ، آرامـــش را در چشـم هایـت ، زندگــی را در ” تــــو ” ، تمام مــــن را ! به ” تـــو ” کـــــه میرســـــم مکـث میکنـــــم . . .!