چهار ماهگیت تمام شد...
دیگه عزیز دلم چهار ماهه شدی. در اولای چهار ماهگیت خیلی جیغ جیغو و گریهو شده بودی بخاطر همین توی عید بردمت دکتر. خانم دکتر دلگری گفت شاید چون وزنت زود بالا رفته نیاز به آهن داری و باید قطره آهن مصرف کنی.ما هم شروع کردیم اما بدجوری دلدرد گرفتی و من رو توی قطره دادنت مردد کردیخلاصه هر کسی رسید یه چیز تجویز کرد من هم انجام دادم. حتی به پیشنهاد دیگران برات پستونک گرفتم و تو هم استقبال کردی و کمی آروم شدی اما الان دیگه قبولش نمیکنی.این چند روز اخلاقت عوض شده .دیگه با روشهای قبلی آروم نمی شی من هم یه وقتهایی کم میارم.دیروز با پدرجون بردمت واکسن چهار ماهگیتو بزنی.وقتی وارد مرکز بهداشت شدم متوجه نگاه و لبخندهای مامانهای بارداری شدم که واسه کنترل ماهیانه به اونجا اومده بودند.یادمه من هم اون موقع که به دنیا نیومده بودی وقتی نی نی ها رو بغل مامانها میدیدم دلم ضعف می رفت و می گفتم کی میشه طاها کوچولوم بدنیا بیاد.دیروز من همون مامان نی نی تو بغل بودم. قربونت برم وقتی خانمه اومد بهت واکسن بزنه مثل یه مرد محکم و قوی بودی و همکاری میکردی و زیاد گریه نکردی اما بعد از مدتی که اومدم خونه حسابی از خجالتم در اومدی و پدرمو در آوردی .غروب یکم تب کردی که خیلی نگران شدیم اما خدا رو شکر رفع شد .امروز هم واسه سنجش شنوایی با بابایی رفتیم همون بیمارستانی که بدنیا اومدی و کلی خاطراتمون تازه شد . حتی اون آقایی که تو رو از اتاق عمل آورده بود بیرون رو دیدیم .حس خوبی بود. دوست دارم بازم تجربه اش کنم.
فرشته کوچولوی من خییییییییییلی دوست دارم...
پستونک رو بی خیال شدی اما دست خوردنت رو نه...
جدیدا نیم غلت میزنی و وسط راه گیر میکنی و شروع میکنی به گریه ...
آقا طاها واکسن زده پاش اوخه (93/1/26 سه شنبه )...
قربون خنده هات...