تولد یک سالگیت
پسر گلم تولدت مبارک.پارسال این موقع ها بود که حدود ساعت نه بدنیا اومده بودی و من توی این لحظه ها با وجود تمام سختیهاش منتظر دیدنت بودم و تقریبا توی این دقایق دیده بودمت.یادم نمیره .هیچ وقت.حتی حرف اون پرستار رو که میگفت ببینش شبیه باباشه.یا هیجان و شادی خاله جونو که وقتی چشمام باز نمیشد با شنیدن صداش آروم میشدم. و دلسوزیها و مهربونی مادرجون که هم از دیدنت خوشحال بود و هم نگران من .سرما خورده هم بود و فقط بخاطر اینکه تو مریض نشی کل روز رو ماسک میزد.حدودا هم ساعت دو یا سه که عمه زهرا و عمو رضا و مادر جون و خاله عالمه به دیدنمون اومدند.خیلیا از همون لحظه های اول زنگ زدند و تبریک گفتند مثل دایی جونها و زندایی جونها و عمو جون.و خیلیهای دیگه که یادم نیست. برای من مهترین ،بهترین و شیرین ترین اتفاق زندگیم تویی. طاها جونم دیشب واست یه جشن کوچولو گرفتیم.تمام این مدت بخاطر دیشب و امروز هیجان زده بود.خدا رو شکر که همه چیز خوب پیش رفت.فقط جایی دایی ها و زندایی ها ، خاله هدی و مخصوصا داداش ایلیا خیلی خیلی خالی بود.داداش ایلیا واسه اینکه نمیتونست بیاد تولدت کلی گریه کرد.طفلی چون راهش دور بود و مدرسه داشت نتونست بیاد.
خدا رو شکر با داشتن تو هیچ نقص و کمبودی بچشمم نمیاد و الان بیشتر از همیشه احساس خوشبختی میکنم.تو باشی کنارم همه چیز خوبه. ایشالله هزار سال زنده باشی.خیلی دوستت دارم.
عکسهایه سالی که گذشت...
اولین عکسی که خونه اومدی و ازت خاله هدی گرفت... دو روزگی...